سفارش تبلیغ
صبا ویژن
متنی بسیار زیبا و دلنشین از دکتر علی شریعتی ××××× from doctor al (پنج شنبه 87/2/26 ساعت 7:22 عصر)

به نام او که مهر محبت  دوستی خوبی و زندگی عطا کرد

با تو همه رنگهای این سرزمین را اشنا می بینم

با تو همه  رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کنند

با تو اهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

با تو کوهها هامیان وفا دار من اند

با تو زمین گهواره ای است که مرا در اغوش خود می خواباند

ابر حریری است که بر گهواره من کشیده اند

و طناب گهواره ام را مادرم .که در پس این کوهها همسایه ماست در دست خویش دارد

با تو دریا با من مهربانی میکند

با تو پرندگان این سرزمین خواهران سرزمین من اند

با تو سپیده هر صبح  به گونه ام بوسه می زند

با تو نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند

با تو من با بهار می رویم

با تو من در شیره هر نبات می جوشم

با تو من در هر شکوفه می شکفم

با تو من در طلوع لبخند می زنم

در هر تندر فریاد شوق می کشم

در حلقوم مرغان عاشق می خوانم

در غلغل چشمه ها می خندم

د نای جویباران زمزمه می کنم

با تو من در لوح طبیعت پنهانم

در رگ جاری .در نبض.........

با تو من زندگی را شوق را زیبایی را مهربانی پاک خداوندی را می نوشم

با تو من در خاوت این صحرا در غربت این سرزمین در سکوت این اسمان

در تنهایی این بی کسی.غرقه خوروش جمعیم..

درختان برادران من اند پرندگان  خواهران من اند

و گلها کودکان من اند.و اندام هر صخره مردی از خویشان من اند

و نسیم ها قاصدان  بشارت گوی من اند

و بوی باران بوی پونه بوی خاک

شاخه های شسته باران خورده (پاک) همه خوشترین یادگارهای من

شیرین ترین یادگاری های من اند

بی تو من........

خاموش می شود (لبهایش به خندانی روشن است اما اوای نرم

 ان پرنده نامرای که در حنجر پنهانی دارد ناگهان گره می خورد)

ریشه های نرم سر استین پوستین را که به نرمی تن قاصدک می ماند

اهسته نرم سرشار از احتیاط مملو از کنجکا.اما بی تاب از انتظار

بر نوک بینی .گوشه لب.میان دو ابرو .قله چانه.سیب گردن.او می نوازد.

اندک اندک .ارام ارام.یواش یواش

بی تو رنگهای این سرزمین را بیگانه می بینم

بی تو نگهای این سرزمین مرا می ازارند

بی تو اهوان این سرزمین گرگان هار من اند

بی تو کوهها دیوان سیاه و زشت خفته اند

بی تو زمین قبرستان پلید.و غبار الودی است.

که مرا در خود به کینه می فشرد

ابر کفن سفیدی است که بر گور خاکی من گسترداند

و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوداندو بر گردنم افکنده اند

سرش در چنگ خلیفه ای است که در پس این کوهها شب وروز در کمین من است

بی تو دریا گرگی است که اهوی معصوم مرا می بلعد

 بی تو پرندگان این این سرزمین سایه های وحشت و ابابیل  بلایند.

بی تو سپیده هر صبح لبخند نفرت بار دهان خمیازه ای است

بی تو نسیم هر لحظه رنجهای  خفته را در سرم پیدا می کند

بی تو من با بهار می میرم بی تو من در عطر یاسها می گریم

بی تو من در شیره هر نبات رنج هنوز بودن را

و جراحت روزهای را که چنان زنده خواهد ماند لمس می کنم

بی تو من با هر برگ پائیزی می افتم

بی تو من در چنگ طبیعت می خشکم

بی تو زندگی را شوق را بودن را عشق را زیبایی را

مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم

بی تو مرگ را پژمردگی را نیستی را کینه را نفرین خشمگین خداوندی را

بی تو من در خلوت این صحرا در غربت این سرزمین در سکوت اسمان

در تنهایی این بی کسی نگهبان سکوتم

جانب در گرو نو امیدی را راهب معبد خاموشی سالک راه فراموشی ها باغ پژمرده پامال زمستانم

درختان هر کدام قامت دشنامی پرندگان هر کدام سایه نفرینی گلها هر کدام خاطره رنجی

شبه هر صخره ابلیسی .دیوی غولی .گنگ پر کینه فروخفته  کمین کرده مرا بر سر راه!

باران زمزمه گریه در دل من بوی پونه  یک پیغامی نه برای دل من 

بوی خاک تکرار دعوتی برای خفتن من

شاخه های غبار گرفته .باد خزانی خرده  پیک تلخ ترین  یارهای همراه من اند

من پر شکوه ترین سروده های عالم را در ستایش تو ای دختر افتاب خواهم سرود

من پر شور ترین ترانه های عاشقی را که برخوردارترین معشوقان

جهان از ان نسیبی نبردهاند برایت خواهم ساخت

ای غزل های دل من .کلماتی  را  در کار زیبایی های زیبای  تو بر خواهم گزید

که سلیمان را نیز که زبان پرندگان می داند از کبوتران  عاشق شعر خدا را اموخته است

و پیشگاه چشمان ازرده معشوق خویش چنان از شرم پریشان کند

که هرگز سر از گریبان بر نتواند داشت

و من در استانه تو ای قدسی مهراب  معبد مهر چنانت به درد و اشک دعا خواهم گفت

که خدایان همه عصر ها از پرستندگان پارسای خویش  از همه زاهدان شب زنده دار خویش

به همه عارفان مشتاق با عاشقان گداخته خویش که در همه امت ها دعایشان گفته اند

و به گرم ترین اورادشان  عبادت کرداند سرد گردند.





طبیعت زیبای سرزمین چهار فصل (چهارشنبه 87/2/4 ساعت 4:58 عصر)
ابشار ائسری تنگه تامرادی سپیدار بویر احمد



بعد ها از فروغ فرخزاد (چهارشنبه 87/2/4 ساعت 4:10 عصر)

او که تنهاست تنهایی را دوست دارد

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار الود و دور

یا خزانی خالی از فریاد وشور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی ازاین تلخ شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها  دیروزها !

دیدگانم همچو دالان تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد  درد

می خزند ارام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می ارم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسد از راه که در خاکم نهند

اه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذ ها ودفتر های من

در اتاق کوچکم پا می نهند

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر ائینه می ماند بجای

تار موئی .نقش دستی.شانه ای

می رهم از خویش می مانم زخویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افق ها دور پنهان می شود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها وماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند بچشم راهها

لیگ دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامن گیر خاک!

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد انجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران باد

نرم می شویند از رخسار خاک

گور من گمنام می ماند به راه

                                                      فارغ از افسانه های نام و ننگ..



رؤیا (سه شنبه 87/1/27 ساعت 7:22 عصر)

به نام یکتای بی همتا

با امیدی گرم شادی بخش

با نگاهی مست و رؤیائی

دخترک افسانه میخواند

نیمه شب در کنج تنهائی

بی گمان روزی زه راهی دور

میرسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگ فرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله خورشید

بر فراز تاج زیبایش

تار پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر

میکشاند هر زمان همراه خود سوئی

باد....پرهای کلاهش را

یا بر ان پیشانی روشن

حلقه موی سیاهش را

مردمان در کوش هم اهسته می گویند

اه...او با این غرور و شوکت و نیرو

در جهان یکتاست

بی گمان شهزاده ای والاست

دختران سر می کشند از پشت روزنها

گونه هایش اتشین از شرم این دیدار

سینه ها لرزان و پر غوغا

در تپش از شوق یک دیدار

شاید ان خواهان ما باشد

لیک گوئی دیده شهزاده زیبا

دیده مشتاق انان را نمی بیند

او از این گلزار عطراگین

برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان ارام بی تشویش

می رود شادان به راه خویش

میخورد بر سنگ فرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور باد پیمایش

مقصد او...خانه دلدار زیبایش

مردمان از یکدیگر اهسته می پرسند

کیست پس این دختر خوشبخت

ناگهان در خانه می پیچدصدای در

سوی در گوئی ز شادی می گشایم پر

اوست ... اری..اوست..

اه ای شهزاده ای محبوب رویائی

نیمه شبها خواب میدیدم که می ائی 

زیر لب چون کودکی اهسته می خندد

با نگاهی گرم و شوق الود

بر نگاهم راه می بندد

ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبائی

ای نگاهت باده ای در جام مینائی

اه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوش رنگ صحرایی

ره بسی دور است

لیک در پایان این ره...قصر پر نور است

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

می خزم در سایه ان سینه و اغوش

می شوم مدهوش

باز هم ارام بی تشویش

می خور بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله خورشید

بر فراز تاج زیبایش

میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت

مردمان با دیده حیران

زیر لب اهسته می گویند 

دختر خوشبخت!..............





جنون (چهارشنبه 86/11/10 ساعت 3:45 عصر)

به نام خدا

به عشقت ای نگارم من بلا ها را خریدارم

به وقت غصه وهجران به دل مهر تودارم

همه شب تا سحرنالان رو چشم خون گریان

که در شرح فراق جان مثل ابر می بارد

دهم جان را سر کویت فدای حرف نیکویت

برای دیدن رویت به عهد خود وفا دارم

معطر کرده رویم شبنم دل ربای تو

تو هستی چون گلی خوش بو ولی من همچو یک خارم

فقط به عشق روی تو همیشه میکنم اهی

اگر دست از تو بردارم خدا داند که بیمارم

به جرم عاشقی با تو سرم را میدهم اخر

چه باک ازدادن جانم که من مهر تو دارم

 





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 1 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 9694 بازدید
  • درباره من

  • بیداری
    ارش
    شعر ها ی زیبای ایرانی لری
  • اشتراک در خبرنامه
  •